[هفتم آبان روز جهانی کوروش بزرگ، شاه شاهان گرامی باد. !!..]
[هفتم آبان روز جهانی کوروش بزرگ، شاه شاهان گرامی باد. !!..]

انجمن علمی دانشجویان تاریخ دانشگاه تهران این ماکت را برای هفتم آبان روز بزرگداشت kourosh کوروش بزرگ پدر ایران زمین نصب کرده است.

آرامگاه کوروش بزرگ در مجموعه میراث جهانی پاسارگاد در استان فارس

 

 

داستان کورش بزرگ

در آن‌جا رخ داد، در همان سرزمین خسته از جنگ و ستم، در جایی که بعدها دلِ ایران‌شهر شد و کوتاه‌زمانی است که خود کشوری شده، و باز هم‌چون پیش از آن هنگامه‌ی تعیین‌کننده، درگیر جنگ و ستم است؛ بر روی هِرَمی در جنوب که امروز زیر بیش از دو هزار سال خاک و سنگ پنهان است. اما 2500 سال پیش، این معبدِ هرمی‌شکل که نماد غرب شهر باشکوه بابل بود، تبدیل به پهنه‌ی یکی از مهم‌ترین روی‌دادهای تاریخ بشری گشت، روی‌دادی که انسانِ سرگشته را باری دیگر به سوی وجدان‌اش رهنمون شد.

در زمانِِ صفر، 29 اکتبر سال 539 پیش از میلاد، در آن شهر تا جایی که چشم کار می‌کرد پوشیده از انبوه مردمی بود که هراسیده و دل‌نگران چشم به‌راه مردی ایستاده بودند که کشورشان را فتح نموده بود؛ آنان آمده بودند تا ببینند گشاینده‌ی کشورشان چه سرنوشتی برای‌شان رقم خواهد زد.
معمولا فرمان‌روای شکست‌خورده متحمل مرگی آهسته و دردناک می‌شد؛ به زنان تجاوز می‌شد؛ و آن به‌ظاهر نیک‌بختانی که از دم تیغ می‌جستند به سرنوشتی دردناک‌تر یعنی بردگیِ همیشه‌گی بُرده می‌شدند؛ و شهر نیز به کام آتش سپرده می‌شد. این، رسمِ فاتحان بود...
هنوز دیرزمانی از فرمان‌روایی آشوریان نگذشته و کتیبه‌های آنان در دسترس بود. آشور نصیرپال می‌گوید: «به فرمان آشور و ایشار، خدایان بزرگ و حامیان من... شش‌صد نفر از لشگر دشمن را بدون ملاحظه سر بریدم و سه هزار نفر از اسیران را زنده‌زنده در آتش سوزاندم... حاکم شهر را به دست خودم زنده پوست کندم و پوستش را به دیوار شهر آویختم... بسیاری را در آتش کباب کردم و دست و گوش و بینی زیادی را بریدم، هزاران چشم از کاسه و هزاران زبان از دهان بیرون کشیدم و سرهای بریده را از درختان شهر آویختم...».

سناخریب، دیگر شاه آشور در کتیبه‌اش درباره‌ی همین شهر بابل نوشته بود: «...وقتی که شهر بابل را تصرف کردم، تمام مردم شهر را به اسارت بردم. خانه‌هایشان را چنان ویران کردم که به صورت تلی از خاک درآمد. همه‌ی شهر را چنان آتش زدم که روزهای بسیار دود آن به آسمان می‌رفت، نهر فرات را به روی شهر جاری کردم تا آب، ویرانه‌ها را با خود ببرد...».
و آشور بانی‌پال، مشهورترین پادشاه آشور، پس از تصرف شهر شوش، پایتخت ایلامیان چنین گفته بود: «من شوش، شهر بزرگ مقدس... را به خواست آشور و ایشار فتح کردم... من زیگورات شوش را که از آجرهایی با سنگ لاجورد لعاب شده بود، شکستم... معبدهای ایلام را با خاک، یک‌سان کردم و خدایان و الاهه‌هایش را به باد یغما دادم. سپاهیان من وارد بیشه‌های مقدس‌اش شدند که هیچ بیگانه‌ای از کنارش نگذشته بود، آن را دیدند و به آتش کشیدند. من در فاصله یک ماه و بیست و پنج روز راه، سرزمین شوش را تبدیل به یک ویرانه و صحرای لم‌یزرع کردم... ندای انسانی و... فریادهای شادی... به دست من از آنجا رخت بربست، خاک آنجا را به توبره کشیدم و به ماران و عقرب‌ها اجازه دادم آنحا را اشغال کنند...».
و چندی پیش از نَبونِئید، شاه شکست‌خورده‌ی بابل، نبوکدنصر، شاه آن دیار در اورشلیم، سرزمین یهودیان چنین عمل کرده بود: «فرمان دادم که صد هزار چشم درآورند و صد هزار ساق پا را بشکنند. هزاران دختر و پسر جوان را در آتش سوزاندم و خانه‌ها را چنان ویران کردم که دیگر بانگ زنده‌ای از آن‌جا برنخیزد...».
و چنین بود رسم روزگار.
اما می‌گفتند او یک فاتح معمولی نیست. با آن‌که آوازه‌ی گذشت و مدارای این فاتح در سراسر گیتی زبان‌زد شده بود اما آن‌روز، در نبودِ اخبار دقیق، کسی نمی‌دانست چه در پیش دارد.
هنگامی که از ارابه‌اش پیاده شد و از پله‌ها بالا رفت ابراز احساسات انبوه مردم، فضا را آکنده کرد، شاید احساس‌هایی نه از شوق دیدار بلکه فریادی که درخواست بخشش داشت. او اینک در منتهای قدرت بود و هیچ نیرویی را در برابرش نمی‌دید. مردمانِ مغلوب، هرچند انتظاری جز نظیر آن‌چه آشور بانی‌پال بر سر ایلام آورد نمی‌توانستند داشته باشند، امیدوار بودند چرا که این مرد از سرزمین کیخسرو و کاوه‌ی ستم‌ستیز آمده بود؛ از دیار زرتشت، او که نخستین بازگرداندن انسان به راه راست را رقم زده بود؛ و می‌گفتند او وارث دادگریِ دیااکوست...
همین‌که لب به سخن گشود جمعیت خاموش شد، آیا این‌بار نیز هم‌چون گذشته، این پیروزمند، امیدِ رعایای تازه را برآورده می‌سازد؟
شروع کرد با سخنی که تا آن‌زمان هرگز جایی نشنیده شده بود؛ او که از دیار ایرانیان یکتاپرست آمده بود ستایش کرد مردوک، خدای بابلیان را. بُهت همه را فرا گرفت. مگر می‌شود او خدای ما را بشناسد و حتا فراتر از آن، به خدای بزرگ ما - که حتا نبونئید ستمگر هم او را فراموش کرده بود - احترام گذارد؟
هنگامی که شاهِ پیروز از بی‌آزاری سربازانش سخن گفت و این که مردمان دیار گشوده‌شده در ستایش خدای خود آزادند و در هر کجا که بخواهند می‌توانند در امنیت زندگی کنند، تردیدها به یک‌سو شد. او در کمال شگفتیِ حاضران، فرمان داد تا درهای زندان‌ها را به روی صدها هزار برده بگشایند، بردگانی که در آن‌ها مردمانی از همه‌ی تیره‌ها دیده می‌شد و شاه بابل – در پی سنتی درازمان – آنان را بی‌رحمانه به زنجیرِ بردگی گرفتار کرده بود. در آن میان بیش از صدهزار یهودی نیز قرار داشتند که نزدیک به 70 سال در بابل اسیر بودند و روز و شب از یَهُوه می‌خواستند تا مسیحِ نجات‌دهنده‌ی موعودش را بفرستد. شاه دادگر به آن‌ها اجازه داد هزاران آوند زرین و سیمین‌شان را که پادشاه بابل از ایشان غنیمت گرفته بود، بازپس گیرند و در سرزمین خود نیایش‌گاهی بزرگ برپای دارند. هزینه‌های لازم به آنان و به همه‌ی بردگان پرداخت شد تا زندگی تازه را با ایمان و اقتدار از سر گیرند و آسوده باشند...



چون در بخش‌هایی از کتاب مقدس به یاری‌های این شاه بزرگ به باورمندانِ دینِ موسا اشاره شده، تنها این مهرورزی است که شهره‌ی باخترزمین گردیده، ولی با ژرف‌نگری به رفتار شاگردان سیاسی این راهبر بزرگ به‌خوبی می‌توان دریافت که منش آن شاه با مردمان دیگر نیز بر همین منوال بوده است.
در این باره در باب‌های گوناگون اسفار عزرا و اشعیا در کتاب تورات آمده است: «خداوند روح کورش، پادشاه پارس را برانگیخت تا در تمامی ممالک خود فرمانی صادر کند و بنویسد، کورش، پادشاه پارس چنین می‌فرماید که یهوه، خدای آسمان مرا امر فرموده تا خانه‌ای برای او در اورشلیم که در یهود است بنا نمایم. پس کیست از شما، از تمامی قوم او، که خدایش با وی باشد و به اورشلیم که در یهود است برود و خانه یهوه را که خدای حقیقی است در اورشلیم بنا نماید؟... پس همگی برخاسته و روان شدند تا خانه‌ی خداوند را که در اورشلیم است بنا نمایند. و کورش پادشاه، ظروف خانه خداوند را که نبوکد نصر آن‌ها